از یک ماهگی تا شش ماهگی
از اینکه تو دلم بودی خوشحال و احساس غرور میکردم!!!! ولی همش استرس و دل نگرانی
دکترم همون روز که آرمایش بتا رو دادم گفت بعد از ده روز برو سونو منم بعد از ده روز برای اولین بار رفتم سونوگرافی همش استرس و ترس آخه اولین بارم بود وقتی خانم دکتر سونو کرد گفت ضربان قلبش هنوز نمیزنه بعد از هفته دوباره بیا
درکترم هم گفت یا دیر حامله شدی یا رشد جنین خیلی ضعیفه با شنیدن این حرف استرس از اون روز تو وجودم پیدا شد از طرفی عمه تابنده تو که عمه 3 تو گل پسرم میشه دوبار سابقه سقط داشت که دومیش پارسال همین موقع ها بود و جلوی چشم من
و من دل نگران و بیقرار که نکنه منم مثل عمه 3 شما باشم
بعد از دو هفته در تاریخ 93/2/21 برای اولین بار صدای قلب نازنینت رو شنیدم و دکتر گفت که شما حدود 9 فته و 4روز ه ای ای قربونت برم
از اولین سونوگرافی که کردم حالت تهوع و دل نگرانی من شروع شد چه روزایی بود ....
هر بار که دکتر برای آز و سونو مینوشت اون روز بدترین روز زندگی من بود الان میگی چه مامان ترسویی دارم ولی دست خودم نبود میترسیدم اتفاقی برای شما بیفته یا دکتر چیزی بگه که منم مثل عمه 3 شما مجبور به سقط شم عجب دیونه ای بودم!!!
از اول یک ماهگی حضور شما رو تو دلم حس میکردم اوایل مثل نبض تو دلم تکون میخوردی ولی به جز خاله النازت به هیشکی نمیگفتم آخه میترسیدم بگن از الان که نمیفهمن و مسخرم کنن
تا الان که 26 هفته ای با تکونای نازت دل مامانی رو میبری الان ک این مطلب رو مینویسم هراز گاهی شیطونی میکنی و لگدی به مامانی میزنی و منو متوحه خودت میکنی که گرسنت شده و باید زود برم صبحونمو بخورم راستی الان از ماه رمضون اومدیم خونه مامانم (مامان پروین ) آخه تو خونه خودمون حالت تهوع زیاد داشتم ولی از وقتی اومدیم اینجا حالم بهتر شده امروزم قراره بریم خونه خودمون و منم اینترنت ندارم و نمیدونم دوباره کی بیام اینحا آخه بابا بزرگت حدود 3 سالی میشه که فوت کرده و مامان بزرگت از اونجایی که تنها نمیتونه بمونه پیش ما زندگی میکنه و واسه همین شاید بعد از یکی دو هفته بیاییم اینجا و به خونه مامان سر بزنیم
ولی سعی میکنم بخاطر شمام که شده زوذ بیام برات بنویسم
دوست دارم مامانی