اتاق عمل
از مطب دکتر که خارج شدم هوا بارونی بود و نم نم بارون میبارید مامانم و همسری تو ماشین منتظر من و خواهرم بودن سوار ماشین که شدیم خواهرم به همسری گفت تبریک میگم امشب بابا میشی اول رفتیم برادر شوهر رو از تو غذاخوری برداریم که رفته بود شام بخوره طفلک از ظهر با همسری درگیر من بود برادر شوهر رو برداشتیم و رفتیم به طرف بیمارستان خواهرم همش دلداریم میداد که یه وقت نترسی و آرامش خودتو حفظ کن ولی من اصلا ترسی تو خودم نمیدیدم و فقط تو دلم سوره ی والعصر و توحید رو زمزمه میکردم وارد بیمارستان شدیم بدون اینکه از مامانم و همسری خداجافظی کنم دیگه نمیتونستم برگردم و ازشون خداحافظی کنم چقدر تو اون لحظه دلم میخواست مامانم رو بغل بگیرم ازش حلالیت بطلبم ...
نویسنده :
مامان الهه
23:50